loading...
اشعار حسن اسدی ، شبدیز
سیدمجتبی محمدی بازدید : 19 سه شنبه 30 آبان 1396 نظرات (0)

 

میلاد دیگر

خیمه‌گستر شد به گردون، سایه‌ی بيدادِ ديگر
باز بايد برفروزم آتش فرياد ديگر

تا ز دامِ دامياري، مرغ بختم مي‌گريزد
مي‌خزد در استخوانش تيرِ صد صياد ديگر!

ناي نيزاران، تكيده بي‌حضورِ باد شرجی
ساز اين خنياگران را، كي نوازد باد ديگر؟

باغ من! هرگز نبينم در خزان، ويراني‌ات را
تا گلِ حسرت نچينم از بهارآباد ديگر

در عزای چشمهایش کلبه‌ام را شب گرفته
کی برافروزد چراغم چشمِ حوریزاد دیگر؟

كي ‌بجنبد بار ديگر مَهد خورشيدِ منور؟
تا به رقصانَد فلك را مژده‌ی ميلاد ديگر

كي ‌شود با ارغنونش، گرم و شور‎ْافشان نوازد؟ 
نغمه‌ی آزادي‌ام را پنجه‌ی آزاد ديگر

می‌رود «شبدیز» تا فردایِ مهرآیین بسازد
وای اگر خنجر نهد بر گردنش، جلّاد دیگر

 

حسن اسدی " شبدیز

 

سیدمجتبی محمدی بازدید : 20 سه شنبه 30 آبان 1396 نظرات (0)


شفق در آب

 

چو در دریای چشمانت‌، نسیمِ خواب می‌رقصد
به جای خون در اندامم، شرابِ ناب می‌رقصد!

چنان از شرمِ شیرین، گونه‌هایت گُل می‌اندازد
که گویی گُل در آیینه، شفق در آب می‌رقصد!

شبی که بزمِ خوابم را می‌آرایی، تماشا کن!
که دل، در جشنِ دیدارت، چسان بی‌تاب می‌رقصد!

نصیب من ز گیسویت، پریشانروزگاری‌هاست . . .
که بر اندام عریانت، پریشانتاب می‌رقصد!

نماز ابروانت را، کدامین مست می‌خوانَد؟
که ربّ‌‌ا‌لنوعِ زرّینْ‌‌بال، در محراب می‌رقصد

من از شمشیر نیرنگت، دلی در موج خون دارم
شکارت را تماشا کن، که در خوناب می‌رقصد

تو را در بزم دونان، برنمی‌تابم، چو می‌بینم
گلی زیباتر از مهتاب، در مرداب می‌رقصد!

چرا این خاکِ مهرافشان، مصیبت‌ْخانه شد «شبدیز»؟!
که هر جا تیغ رستم، در دلِ سهراب می‌رقصد

 

حسن اسدی " شبدیز

 

 با کمی تغییر ...........

 

شفق در آب


چو در دریای چشمانت‌، نسیمِ خواب می‌رقصد
به جای خون در اندامم، شرابِ ناب می‌رقصد!

چنان از شرمِ شیرین، گونه‌هایت گُل می‌اندازد
که گویی گُل در آیینه، شفق در آب می‌رقصد!

شبی گر بزمِ خوابم را بیارایی، تماشا کن!
که دل، در جشن دیدارت، چسان بی‌تاب می‌رقصد!

نصیب من ز گیسویت، پریشانروزگاری‌هاست . . .
که بر رخسارِ تابانت، پریشانتاب می‌رقصد!

نماز ابروانت را، کدامین مست می‌خوانَد؟
که ربّ‌‌ا‌لنوعِ زرّینْ‌‌بال، در محراب می‌رقصد

من از شمشیر نیرنگت، دلی در موج خون دارم
شکارت را تماشا کن، که در خوناب می‌رقصد

تو را در بزم دونان، برنمی‌تابم، چو می‌بینم
گلی روشن‌تر از مهتاب، در مرداب می‌رقصد!

چرا این خاکِ مهرافشان، مصیبت‌ْخانه شد «شبدیز»؟!
چرا تیغ تهمتن، در رگِ سهراب می‌رقصد؟!


حسن اسدی " شبدیز

 

سیدمجتبی محمدی بازدید : 18 دوشنبه 29 آبان 1396 نظرات (0)


هيچستان غم


کوهی از آوارگي، آوار شد بر دوش من
سنگ، خون مي‌گريد از شبگريه‌ی خاموش من

در سراب غم، شراب تشنگي سرمي‌کشم
دشتِ تاول مي‌شود لبهاي آتشْ‌نوش من

پابه‌پاي من به هيچستان غم، روکرده‌است
سايه‌ی بي‌غمگسار و آشيانْ بر دوش من

هر نفس، در حسرتِ آواز بارانم ولي
ابرها، رم‌کرده از دنياي وحشتْ‌پوش من

در هواي اين قفس، آشفته و بي‌همنفس
تا جنون پَرمي‌گشايد عندليبِ هوش من

با همه دلخستگي، خنياگري از جنس عشق
نغمه‌ی دلبستگي، سرمي‌دهد در گوش من

مانده‌ام تا کاروان خشکسالی بگذرد
باز هم باغ شقايق رويَد از آغوش من


حسن اسدی " شبدیز

سیدمجتبی محمدی بازدید : 25 دوشنبه 29 آبان 1396 نظرات (0)


سحر

گئجه‌نين قدي كامان‌تك‌، قوجاليقدان بوكولنده
سَحَرين چنلي چاغي، دان يئري، قاشدان سؤكولنده
شفقين آل قاني سئل تك، اوجا داغدان تؤكولنده
سيلديريملار، دره‌لر، ذيروه‌لر، آل قان بويانيرلار
چشمه شاققيلداياراق غنچه‌لي باغلار اويانيرلار

آغ بولاغ گوز ياشي‌تك لاله‌لي باغلاردان آخاندا
اينجي ‌شبنم‌لري، آل بوينونا، آلاله تاخاندا
نسترن نازيله نرگيس‌ده، خمار گوزلو، باخاندا
سونا بولبوللره باخ، گؤر نئجه توفان، قوپاريرلار
نغمه قوشدوقجا، بوتون گوللري، هوشدان آپاريرلار

شانلي باغلاردا سازاغ، سازيني نازيله چالاندا
نغمه‌لر دالغاسي، قالخيب اوجا داغدان، اوجالاندا
سيلديريملار جانينا، ناله سيزيلتيلا، سالاندا
وارليقين ماهني‌سيدير، سانكي، قولاغلاردا، پيچيلدير
ماهني‌لار، داش دره‌ده، دالغا بولاغلاردا، پيچيلدير

سحرين سئيرينه چيخ، گؤر نئجه ايستك‌لي، آران وار
آرانين چنلي چاغيندا، يئنه توفان قوپاران وار
اولكه‌ميزده گئجه‌نين دوستاغين، عشقيله ياران وار
يول آچين سانكي «كوراوغلو» يئل آتين، چاپدي گونش تك
گئجه‌نين باغريني يارميش، گؤيه يول تاپدي، گونش تك

سانكي آزاده‌ليگين نغمه‌سي‌دير، نور تك الندي
سانكي اولدوزلار، آلوولانمادا، گؤيدن سپه‌لندي
ياناشيب، مين دنيز اولدوقجا، دنيزلر لپه‌لندي
دالغا داغلار بويو، قالخار‌كن، ايشيق هوندوره، چاتدي
گوندوزون بورلوغانيندا، گئجه‌نين لؤتگه‌سي، باتدي

قورتاريرلار بيزيم ائللر، گولو، توفانلار اليندن
سالديريرلار مارالي، ييرتيجي قاپلانلار اليندن
قانتاريرلار شرفين شربتين، اينسانلار اليندن
اوجا‌باش، عشقه ياناش، آي نه گوزل، ائللريميز وار
آل ياناغ، بوللو بوتاغ، آي نه گولر، گوللريميز وار


حسن اسدی " شبدیز


سحر

هنگام کمانی شدن قامت شب پیر
هنگام شکافته شدن افق در گرگ و میش صبح
هنگام سرازیر شدن خون شفق از شانه‌ی کوهساران
قله‌ها، دره‌ها و صخره‌های باشکوه، آغشته می‌شوند به رنگ خون
و نغمه‌ی موج چشمه‌ساران، باغ های پرشکوفه را از خواب برمی‌انگیزند

هنگام جاری شدن چشمه‌ها در باغ‌های پرشکوفه
هنگام آویخته شدن مروارید شبنم از گردن عروس لاله‌ها
هنگام جلوه‌ی نگاه نازآلود نسترن و شوخ‌چشمی‌های خمارین نرگس
مرغان شوریده را بنگر که چه هنگامه‌ای برپا می‌کنند
و چسان گلها را با جادوی نغمه‌سرایی مدهوش می‌سازند

هنگام، که ساز می‌نوازد خنیاگر نسیم در باغ‌ساران پرشکوه
و موج نغمه‌اش را تا اوج کوهساران پَر می‌دهد
و لرزه بر اندام سنگها می‌افکند
این ترانه‌ی باشکوه زندگی‌ست که با نجوای روحنوازش گوشها را می‌آکند
و موج چشمه ساران را به رقص وامی‌دارد

سحرگاهان به تفرج درآی تا پهندشت های دلپذیر را نظاره کنی
و ببینی خورشیدی را که توفانی از روشنی برمی‌انگیزد
و چونان قهرمانی، دیوار زندان شب را با نیزه‌ی فروغ می‌شکافد
انگار «کوراوغلو»‌ست که سوار بر سمند باد، در دل تاریکی می‌تازد
گریبان ظلمت را می‌درد و بیرق خورشید می‌افرازد

انگار نغمه‌های آزادگی‌ست که بر گستره‌ی زمین افشانده می‌شود
و یا ستارگان آتشْ‌‌دامن است که بر سفره‌ی خاک می‌بارد
و توفانی از دریای نور برمی‌انگیزد
انگار نور، قامت افراشته و موج روشنایی تا افق بالا می‌رود
و تاریکی را چون زورقی غرق می‌سازد

ایل دلاور ما، گلها را از پنجه‌ی توفان
و آهوان را از چنگال پلنگان رهایی می‌بخشند
و باده‌ی شرف را از دست انسانهای خوشنام، لاجرعه سرمی‌کشند
چه ایل باشکوهی داریم همه سرفراز و برازنده‌ی عشق
چه گلهای شادابی داریم همه پُر برگ و ارغوانی چهره

من نیز رمز انسانیت را از صدای شکوهمند تبارم درمی‌یابم
پرنده‌ی احساسم از قفس تنگ پَر می‌گیرد و بر بام دیارم می‌نشیند
تا از گرمجوشی نفس‌های تبارم، الهام بگیرد
اکنون فریاد می‌زنم «زنده باد سرزمین من»، «جانم فدای تبارم»
«ای آذربایجان منم جانفدای زبان شیرین تو و جان‌نثارِ شاعرانِ شیرینْ‌زبان تو»

 

حسن اسدی " شبدیز

سیدمجتبی محمدی بازدید : 20 دوشنبه 29 آبان 1396 نظرات (0)

 

شبچراغ دل

از سيه‌پوشان عشقم،‌ سوگوار آرزويم
مرگ با شمشیرِ عریان، مست می‌تازد بسویم

در سبوی بختياران، چهره‌ی مهتاب گل‌ كرد
وايِ من! كز تيره‌بختي، سنگباران شد سبويم

شبچراغِ دل به دستم، در پيِ خورشيد گشتم
شعله را توفان فرو چید از چراغِ جستجويم

نايِ تنگم شد نيامِ خنجرِ ظلمت‌پرستان
نعره‌ی خورشید خواهی، غرق خون شد درگلويم

زخمه بر دلها زدم آوازی از سازی نجوشید
حال با ساز غمْ‌‌آهنگِ دلم در گفتگويم

فصل گل شد برگریزان، سبزه‌زاران شد بیابان 
با مغيلان با مغيلان با مغيلان روبه‌رويم

گر چه ديوار سکوتم تا فلک قامت کشيده
باز «شبديز» ارغنونی می‌نوازد در گلويم


حسن اسدی " شبدیز

سیدمجتبی محمدی بازدید : 23 دوشنبه 29 آبان 1396 نظرات (0)


صیادان مرجان

ز چشمْ افتادگانت، تا قیامت پا نمی‌گیرند
چنان شرمنده از عشق‌اند، سر بالا نمی‌گیرند

اگر در روز رستاخیز، خون‌خواهان بپاخیزند
شهیدانِ تو در دشت قیامت، جانمی‌گیرند

چه رازی خفته در شورِ تبسم‌های شیرینت؟
که میخواران، شراب از خنده‌ی مینا نمی‌گیرند

کدامین باد عطرآگین، تو را سبزینه‌باران کرد؟
که گلرویان، گلاب از شیره‌ی گل‌ها نمی‌گیرند

خرامان، پایکوبان، بذرِ طنازی بخاک افشان
که در باغ سترون، نونهالان پانمی‌گیرند

چه افسونی‌ست در گوهرفشانی‌های لب‌هایت؟
که صیادان مرجان، گوهر از دریا نمی‌گیرند

چنان دل‌های مجنون را، ز گیسویت می‌آویزی
که از مستی، سراغ طرّه‌ی لیلا نمی‌گیرند

من و «شبدیز» در عشقت، فراموشانِ جاویدیم
پَری‌های خیالت هم، نشان از ما نمی‌گیرند


حسن اسدی " شبدیز

 

سیدمجتبی محمدی بازدید : 21 دوشنبه 29 آبان 1396 نظرات (0)


ساغر تنهايي

شولاي غم، پوشيده‌ام بر قامتِ يلدايي‌ام
خشكيده در ناي زمان، فريادِ بي‌فردايي‌ام

تصوير يك خلوت‌‌نشین در هاله‌اي از خشم و كين
گُل ‌كرده با چينِ جبين از ساغرِ تنهايي‌ام

خاموش امّا بي‌امان از ديده‌ی آتشفشان
فواره‌ی خون مي‌جهد بر دامنِ دريايي‌ام

تا در خيال روشنم تابید نقشِ آفتاب
پیچید در هفتْ‌آسمان، آوازه‌ی رسوايي‌ام

بايد كه با مشت جنون، ديوار شب را بشكنم
تا بر زمین ریزد فلک از مشتِ بي‌پروايي‌ام

غمتيشه‌ی فرياد من برمي‌كَند بنياد من
با مرگ شيرين مي‌رهد جان از سرِ سودايي‌ام

دارد به جرم عاشقی «شبدیز» تاوان می‌دهد
در اشتیاقِ آفتاب ای عشق می‌فرسایی‌ام


حسن اسدی " شبدیز

 

سیدمجتبی محمدی بازدید : 18 دوشنبه 29 آبان 1396 نظرات (0)

 

دریای سراب

مهرت به شامِ خاطرم، چون آفتاب افتاده‌است
خار غمت در چشمِ دل، چون نوشخواب افتاده‌است

در آبشارِ زلف تو، آشوبی از افسونگری‌ست
آویزه‌ی دلدادگان، در پيچ‌وتاب افتاده‌است

گفتم ز گل زيباتري، شبنم تراوید از رُخ‌‌ات
دیدم ز شرم آتشين، گُل درگلاب افتاده‌است

دل در دل دريا زدم تا چشمِ مستت بنگرم
جان‌بركفي ديدم به گردابِ شراب افتاده‌است

روشنْ‌سپهرِ عشق من در شب، شناور شد مگر ـ
بر چهره‌ی خورشيدي‌ات زلفِ سحاب افتاده‌است؟

غوغای دردانگیز من با گریه‌ام آمیخته
فرياد آتشخیزِ من در موج آب افتاده‌است

«شبدیز» هم چون قایقِ بی‌بادبانِ سرنوشت
در موجِ توفانْ‌‌خیزِ دریایِ سراب افتاده‌است

 

حسن اسدی " شبدیز

 

سیدمجتبی محمدی بازدید : 26 دوشنبه 29 آبان 1396 نظرات (0)

 

آتش التهاب

چشم تو مست مي‌كند ساغر پُر شراب را 
در شب تیره می‌زند پرچم آفتاب را

پرتو چهره‌ی ترا، زلف سياه، پرده نيست
سايه، سيه نمی‌‌كند رويِ طلاي ناب را

از غم گرمتابِ تو، هستي‌ام آب مي‌شود
سوي سپهر مي‌بَرد آتش عشق، آب را

لاله‌رخانِ دلربا، پيرهن غرور را
پيش تو مي‌کَنند اگر پس‌بزني نقاب را

میکده‌ی خیال من، پُر ز پیاله‌ی غم ‌است
از لبِ غم چشيده‌ام مستیِ اضطراب را

تا نفس تو مي‌دمد در رگِ لحظه‌های من
در شب من، مي‌افكَند آتش التهاب را

طلعت چشم شرقی‌ات در تن قیرگونِ شب 
مي‌شكند طلايه‌ی لشگرِ ماهتاب را

 

حسن اسدی " شبدیز

سیدمجتبی محمدی بازدید : 23 دوشنبه 29 آبان 1396 نظرات (0)


نیزاران
سبکساران به رقص آيند از هر حرف بي‌مغزی
به فرياد آورد اندک نسيمي نيستانی را

«صائب تبريزی»

آتش در نيزار


با من اي ساقي ز مستي‌ها‌ي ميخواران بگو
با من از چشمانِ مستِ لالهْ‌‌رخساران بگو

با من از جامِ شقايق با من از بزمِ بهار 
با من از گیسوی عطرافشانِ دلداران بگو

با من از ميلاد گل در پهندشت خاوران
با من از رنگِ دل‌انگیزِ شفق‌زاران بگو

با من ازمرگ دورنگي با من از مرگ ريا
با من از دلمردگی‌هایِ سيه‌کاران بگو

خسته‌ام از رخوت سنگينِ خوابْ‌‌آلودگان 
با من ازآشوبِ خوابْ‌آشوب بيداران بگو

از گرانسنگان، گل‌آذين شد کويرِ لحظه‌ها 
با من از بي‌برگيِ باغ سبكباران بگو

حيرتْ‌آهنگم ز خوشْ‌‌رقصيدنِ خوشباوران
با من از آتشْ ‌گرفتن‌هايِ نيزاران بگو

تشنگی، گلخانه‌ی «شبدیز» را خشکانده است
با من از باران بگو باران بگو باران بگو

 

حسن اسدی " شبدیز

 

 

 

درباره ما
چشم‌اندازي از فعاليت ادبي حسن اسدي «شبديز» شاعر نوپرداز معاصر حسن اسدي «شبديز» در سال 1336 در شهرستان سراب آذربايجان‌شرقي شهري كه در زمستانش بار سنگين برف و عذاب سرما صلابت شانه‌ها را مي‌فرسايد و در تابستان خنده‌‌ي لاله‌هاي وحشي‌اش گستره‌ي دامانش را مي‌آرايد پا به عرصه‌ي زندگي نهاد و در كوچه‌هاي ساكت و غم‌آلود شهرش كه مظهر فقر و حرمان بود با احساس كودكانه پاگرفت و بزرگ شد بعد از اتمام تحصيلات دوره‌ي ابتدايي و متوسطه وارد دانشگاه تبريز و در رشته‌ي بيولوژي (زيست‌شناسي) با مدرك ليسانس فارغ‌التحصيل شد پس از سه سال تدريس در دبيرستانهاي سراب به تهران منتقل شد و فعاليت مطبوعاتي خود را كه از دوره‌ي دبيرستان آغاز كرده‌بود وسعت بخشيد و با اكثر مطبوعات و نشريات كشور همكاري تنگاتنگي را آغاز كرد . ايشان از كلاس چهارم ابتدايي سرودن شعر را آغاز كرد و با راهنمايي استادان دلسوز، مطالعه و ممارست را سرلوحه‌ي هنر خود قرارداد و با دقايق و ظرايف شعرهاي متقدمان آشنا شد پس از پختگي و وقوف كامل در شعر گرانسنگ قديم به مطالعه‌ي آثار معاصران روي آورد و از سال 1353 كه دانش‌آموزي بيش نبود شعرهاي خود را در اكثر نشريات كشور به چاپ رسانيد و از همان دوره‌ي نوجواني به عنوان يكي از شاعران كم‌گوي و گزيده‌گوي توسط اكثر مجلات و روزنامه‌ها مطرح شد . در سال 1357 مجموعه‌اي از آثار چاپ شده خود را به نام «شبتاب در يلدا» كه حاوي غزليات، چهار پاره‌ها شعرهاي آزاد و رباعي‌ها و دوبيتي‌هاي بود توسط «انتشارات داوريژ» منتشر كرد كه يكي از مجموعه‌هاي موفق آن روزگار بود . پس از انتشار آن مجموعه و همكاري با مطبوعات كشور در سال 1365 از تهران به شهر خودش بازگشت و بعلت پاره‌اي از مشكلات گوشه‌ي عزلت اختيار كرد و از مطبوعات بريد اما در سال 1371 دومين مجموعه‌ي شعر خود را تحت عنوان «تيشه‌ي عشق» توسط «انتشارات ياران» به زيور طبع آراست كه با استقبال بسيار گرم روبرو شد . در سال 1378 مجموعه‌ي شعري بنام «صداي شيون گلها» كه حاوي غزليات و چهارپاره‌هاي شاعر بود منتشر شد . در اوايل سال 1380 مجموعه شعري بنام «درفش آتش» شامل شعرهاي نيمايي و طرح‌هاي كوتاه توسط «نشر دالغا» چاپ و منتشر شد . در اواخر سال 1380 مجموعه شعري تحت عنوان «گونش پياله‌سي» يعني «پياله‌ي خورشيد»‌ شامل شعرهايي به زبان مادري شاعر (تركي) همراه با ترجمه به فارسي اشعار توسط «انتشارات دالغا» چاپ و منتشر شد . از آثار ديگر «شبديز» مجموعه‌هاي اشعاري با عناوين «گئتمك ايسته‌ييرسن» (اگر آهنگ رفتن داري) و«ياندير مكتوبلاريمي» (نامه‌هايم را بسوزان) از آثار شاعر بزرگ آذربايجان «نصرت كسمنلي» مي‌باشد كه با قلم بسيار زيبا و روان «شبديز» به فارسي برگردانده شده‌است . و نيز مجموعه‌ي شعري تحت عنوان «بالتاسسي» (صداي تبر) كه از آثار شاعر ديگر آذربايجان «فيكرت قوجا» مي‌‌باشد با نثري شعر‌گونه با قلم «شبديز»‌ از زبان تركي به فارسي ترجمه شده است . آخرين اثر «شبديز» مجموعه شعري است به نام «بابك گل» حاوي طرح‌هاي كوتاه و شعرهاي نيمايي شاعر است كه در سال 1381 چاپ و منتشر شد . و هم اكنون سرگرم گردآوري وتنظيم شعرهاي سه ساله‌ي اخيرش مي‌باشد كه در مجموعه‌اي بنام «خنياگر نسيم» چاپ و منتشر خواهد شد . زندگينامه و برخي از شعرهاي ايشان در معتبرترين مجله‌ي ادبي ايتاليا ـ «Punto di vista» شماره‌ي 44 آوريل 2005 ـ چاپ شده است و قسمتي از ترجمه‌ها و شعرهاي تركي «شبديز» در جمهوري آذربايجان چاپ و منتشر شده است .
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 100
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 51
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 108
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 124
  • بازدید ماه : 230
  • بازدید سال : 1,308
  • بازدید کلی : 5,744