سرو سبزانديش
**
در گوشهاي از باغِ انسانها
در گوشهی باغی ملالانگیز
چونان نهالي مانده بودم
از عطش لبریز
بر شاخهي خشكيدهام برگي نميجنبيد
آيينهي انديشههايم را
دست زمان در پردهي ابهام ميپيچيد
آوندهای خشک اندامم
در انتظار بارش سبزينه ميپوسيد
ناگاه سروي سبزتر از روح سبزينه
در صحن باغ آرزویم
قامت موزون عشق افراشت
ابهام را از چهرهي انديشهام برداشت
آن سروِ سبزانديش
وقتی ز دست عرشِ آتشبار میآشفت
با لحن جاري، لحن بيداري
در خشکسال باغ دانایی چنین ميگفت
درد عطش بر سینهام سنگينتر از کوه است
دردي که ميفرسايدم
آوار اندوه است
آهسته ميپرسيدم: اي استاد!
«اندوه» يعنيچه؟
ميگفت: فرزندم!
اندوه، يعني حسِ بودن
حسِ فرسودن
اندوه، يعني درك حرمانهاي انسانها
انجامِ حزنآلود يك آغاز
آغاز شورانگيزِ عشقي آرزوپرداز
مشتاق ميپرسيدم:
آخر«عشق» يعني چه؟
ميگفت: پروازيست
پرواز تا اوج رهايي
از طلسم عقل سازشکار
پرواز تا آفاق جانافشانی و ايثار
اما همین پرواز
گاهي شرنگت را به كامت شهد ميسازد
گاهي به شهدابت شرنگ درد ميريزد
گاهی به جانت آنچنان شوری میانگیزد
تا سبز پنداري کویرِ زندگاني را
ميگفتم: اي سالاردلها!
«زندگاني» چيست؟
ميگفت فرزندم:
با پاي همت، لحظهها را درنَورديدن
در راه ايمان كوهواري آهنين بودن
از تندباد سركش حرمان نلرزيدن
در كولهبار عشق، خورشيد رسالت را
تا قلّهي سرسبز آزادي رسانيدن
مشتاق ميپرسيدم:
«آزادي»؟
ميگفت: فرزندم!
یك واژه، يك مصدر
محبوس در دفتر
تا اين جهان بازيچهي چنگال ترفند است
آزادي وآزادگي پيوسته دربند است
ميگفتم:
آيا ميشود اين بند را بگسست؟
ميگفت: با يك شرط
روزي اگر دريافتي پيمانهي دلها
خالی ز نیرنگ است
دست اجل آن سرو را از ما گرفت اما
با ياد او در وسعت باغِ خزان ديده
از هرکران باراني از سبزينه ميبارد
از شاخهي خود هر نهالي گل ميآويزد
در سينهي خود هرگلي آيينه ميکارد
حسن اسدی " شبدیز