لبخند عشق
دل ازکفدادگان، پابند عشقند
نمک پروردهی لبخند عشقند
گل زيبا، جمال از من مپوشان
که گلرويان، سخاوتمند عشقند
حسن اسدی " شبدیز
لبخند عشق
دل ازکفدادگان، پابند عشقند
نمک پروردهی لبخند عشقند
گل زيبا، جمال از من مپوشان
که گلرويان، سخاوتمند عشقند
حسن اسدی " شبدیز
درمان
غمِ درماندگان درمان ندارد
سرِ شوریدگان سامان ندارد
بهارستانِ آفتدیدهی عشق
هراس از لشکر توفان ندار
حسن اسدی " شبدیز
به زندهیاد «فروغ فرخزاد»
مثنوی شاعر
شاعر اي غوغاي شورانگيز عشق
اي رها در موج آتشخيز عشق!
شاعر اي شيواييِ آوازها
پردهپرده سوزها در سازها!
شاعر اي پابند زنجير جنون
اي اسیر بستر گردابِ خون!
اي غريب شهر خوابآلودگان
چهره بر سنگ جهالتْسودگان
گل، گريبانْچاک از غمناکيات!
ابر، غمناک از گريبانْچاکيات!
تا غزل در سینهات بیدار شد
آسمان بر شانهات آوار شد!
نبض احساس تو را دريافتند
پيله بر انديشههايت بافتند!
در سپهر عشق، خنجر کاشتند
بيرق دلواپسي افراشتند!
مرغ حق از شاخسار آويختند
خون سرخاش بر سرِ گل ريختند
خوشهچينان صاحب خرمن شدند!
زاغها خنياگرِ گلشن شدند!
***
شاعر اي آشوب غم انگيخته
خون عصيان در رگِ غم ريخته!
روح من با روح تو همزاد شد
تا گرفتار تو شد آزاد شد!!
حاليا سرمست از همزاديام
در اسيري، سايهي آزاديام!
***
حاليا در شهر شب واماندهايم
عشق ورزانيم و رسوا ماندهايم
بر سرِ ما سايهي شهبازهاست
سينهي ما دفنگاه رازهاست!
خويش را در خويشتن گم كردهايم!
نعش خود را در كفن گم كردهايم!!
***
آه اي فرياد گردونسوز من
سينهي افلاك را آتش بزن!
دست افسون، سنگها را رنگ زد
ساغر خورشيد را بر سنگ زد
هيچ مهري با سپهرم سرنكرد
مهر ورزيدم کسي باور نکرد!
كلبهي عشقم كم از محراب نيست
آب اين محراب جز خوناب نيست!
گلشرابم عطر ياس و شبنم است
سايبانم چتر احساس و غم است!
مستِ مستم آتشين پيمانهام
سركشم، اسطورهام، افسانهام!
من صداي دادخواهِ بابكم
شعلهي خشمِ نگاهِ بابكم
مي پرستم عشق دامنگير را
مست مي بوسم لب شمشير را
***
من گريبانچاكم از شمشير عشق
زنده باد آشوب عالمگير عشق!
در سكوتم آتش فريادهاست
در خروشم شوكت فرهادهاست!
كوه شب را ميكَنم با تيشهام
ميكَنم با تيشهي انديشهام!
تا در آتشخانهی شعر و شراب
گل برافشانم به زلف آفتاب!
حسن اسدی " شبدیز
يلدايي
شب كه مرواريد كوكب از گلو آويخته
خونِ صد خورشيد با شمشیر افسون ريخته!
برفطاقتسوز پيري را به گيسوي زمان
از سحاب تیرهی اشک یتیمان، بيخته!!
وای از این كولاك، اينتوفندهی آتشْنفس
از نيام شعلهها شمشير خشم آهيخته!
آه! از اين يلدا كه چون «لیلا»ی شبگيسوي من
شور شیرینکامیام را با جنون آميخته!
اين سيهكابوس با هنگامهی دَمسردياش
نُه فلک را از سکوت نوشخواب، انگيخته!!
اي نگاه گرمتابِ عشق! یکدم خندهزن
خنده از لبهايِ سردِآسمان بگريخته!
پردهپرده تیرگی را پارهكن با خنجری
پارهکن با خنجری كز آفتاب آويخته!
حسن اسدی " شبدیز
«عشق من» نامیدنت را
گل به سرميپرورانَد آرزوي ديدنت را
تا به نوشیدن نشیند ساغر خندیدنت را
مثل سرو سبزقامت تا فلک سر برفرازد
هر نهالی گر بپوشد خرقهی بالیدنت را
در سپهر از شرمساری ، گوشهی غم میگزیند
ماه تابان، گر ببیند ماه من! تابيدنت را
اخترِ نام من ازخورشيد بالاتر نشیند!
بشنوم گر از زبانت «عشق من» ناميدنت را
کهکشان در کهکشان گوهر میافشاند به پایت
عرش اگر آیینه سازد عشوهی رقصيدنت را
چرخ زن دامن برافشان هفت گردون را بلرزان
بر سر آفاق بنشان پرچم روییدنت را
دست دامنگیر از من، عشق دامنگستر از تو
وای... هرگز برنتابم دامن از من چيدنت را
کی توان با كلك «شبدیز» آه . . . بیپروا كشيدن
بر حریر خوابهايم نازِ آراميدنت را
حسن اسدی " شبدیز
پاييز
خون در رگ كبود و پلاسيدهي زمان
لغزيده تا دريچهي سردابِ انجماد
زردی چكيده بر تنِ گلهاي اطلسي
رنگِ شفق پريده ز عصيان تندباد
***
فوج كلاغهايِ سيهجامه، در فضا
گرماي آفتاب خدا را ربودهاند
برعندليب نغمهسرا، گوركَندهاند
برلالهها، رثاي نيايش سرودهاند
***
خشكيده نبض خنده به منقار مرغ حق
يخ كرده آفتاب در آغوش ابرها
زالوي جانشکار خزان، مست ميمكد
خونابه از گلويِ عروسِ اقاقيا!
***
درگيرودار مجلس ترحيم نسترن
فانوس سرخ سيب، به سنگي شكستهاست
با سينهي ستبرِ هيولاي ابرها
در آسمان، دريچهي خورشيد بستهاست
***
اي فصل سبزپوش كجايي؟ كه باغ را
با دلنوازيِ نفس خود جوان كني
اي فصل سبزپوش كجايي؟ كه عشق را
در نبض شاخه های درختان روانكني
حسن اسدی " شبدیز
شراب چشم تو
شرابِ چشم تو دریایی از گواراییست
گلِ تبسم تو دشتی از شکوفاییست
خزیده زلف تو بر شانههای عریانت
شب و سپیده در آغوش هم تماشاییست!
خیال سبز تو در پهندشت احساسم
شکوفهبارترینْ شاخة فریباییست
در آن نفس، که نگاهت به من نمیتابد
هراسم از نفسِ جانشکارِ یلداییست!
قسم به عشق! که بر خاک پاک درگاهت
جبین نهادن من، سر بر آسمانْساییست!
به پیچوتاب تنت بیقرار میرقصد
نگاه عشوهپرستم که پاک، هر جاییست!
ز نقشبندیِ دستانِ عشق، حیرانم
که در خزان دلم، گرمِ گلشنآراییست!
حسن اسدی " شبدیز
غزل صلح
آه اگر در دست انسان، تيغ زهرآگين نباشد
بزمگاه مهرورزان، رزمگاه کين نباشد
«بابکِ» گل برفرازد، پرچمِ خورشيدخواهي
گر بدشت نورجويان، سايهی «افشين» نباشد
بادِ رقصان ميگشايد ، سفرهی سبز بهاران
آه اگر در فصل باران، خواب گل، سنگين نباشد
ماه نو در بام ظلمت، میخزد در کام ظلمت
چارهی این شام ظلمت، خوشهی پروین نباشد!
کی گریزد سایهی شب، سایهی صدلایهی شب؟
تا صدای هر چراغی، آفتابْآیین نباشد!
کی بیابان سترون، چشمه جوشاند ز دامن؟
تا نفسهای زلالِ صبحِ فروردین نباشد!
بشکنید ای پاکبازان، فتنهی نیرنگسازان!
تا دلِ ایرانپرستان، از ریا چرکین نباشد
كاش لبخند تفاهم، گل کند در شعر و گندم
كاش در باغ تبسم، سایهی گلچین نباشد
حسن اسدی " شبدیز
یاران زلالاندیش :
منظومهی «اپرای کمربند» آیینهوار، صحنههای یک واقعیت تلخ تاریخی را لحظهلحظه به تصویر میکشد (صحنههای مناظرهی شاه و شاعر.)
شاه: شاعر من چند میارزم؟
شاعر: به صد درهم!
شاه: چه هذیانی! چه هذیانی! فقط کمربندم به صد درهم میارزد.
شاعر: من هم قیمت کمربند تو را گفتم وگرنه وجود تو به خاشاکی نیرزد! .................
اپرای كمربند
در آن شام سيه، بر دامن خاك
ز چشمِ اختران خوناب ميريخت
به جاي خندهی سيمابيِ نور
غبارِ وحشت از مهتاب ميريخت
به پايِ كوه در دشتي گلآرا
دلارا مجلسي، شورآفرين بود
ز رقصِ نورِمشعلهايِ سوزان
فروزانْ كهكشاني، برزمين بود
ميانِ بزم با رقصِ دلاويز
صفی از ماهرويان حلقه بسته
ميان حلقهی آن ماهرويان
به تختي زرنشان، سلطان، نشسته
نَفَس در سينهی بادِ سبكبال
خمار از بانگ نوشانوشِ مستان
زمین و آسمان را مست ميكرد
شرابْافشانيِ ساغرپرستان
نسيم از خاك تا افلاك ميبُرد
غزلپردازيِ خُنياگران را
تبسّم، گرميِ بازار مي داد
اشارتبازيِ گلْپيكران را
به تختِ زرنشان، سلطانِ مغرور
ز بدمستي، ردا بر تن دريده
ز پهلوی کمربند طلایی
حمايل كرده تيغِ آبديده
***
چو بدمستان در اوجِ كامیابی
گلي از دامنِ گلزار چيدند
به فرمانِ شهِ بيدادپرور
زبانِ چنگ و قانون را بريدند
پس آنگه شاعرانِ مدحپرداز
زبانِ چاپلوسي بازكردند
به اميّدي كه زر گیرند از شاه
دوبيتيهاي خود آغاز كردند
يكي گفتا كه با اين لطف و پاكي
چسان باوركنم؟ كز جنس خاكي
كس اين اعجاز را باور ندارد
تن خاكي و اينسان تابناكي؟!
تو را خاك سيهدامن نشايد!
فلك بايد به پايت سربسايد!
تنت را تختي از الماسِ مهتاب
سرت را تاجي از خورشيد بايد!
يكي گفت اي بهار سبزدامن
سراب از نوشخندت گشته گلشن
زمين و آسمانِِ شبگرفته
از آتشبازيِ چشمِ تو روشن
همايِ تيزبال آمد به بندت
همايون باد! اقبال بلندت
ز سرمستي، فلك وارونه چرخد
اگر نوشد شرابِ نوشخندت
يكي گفتا كه برهمزن جهان را
بلرزان هفتْپشتِ آسمان را
تو با اين تيغبازي، ميتواني
به فرمان آوري افلاكيان را
***
جواني بود شاعر ليك خاموش
هنر را در قمارِ نان نميباخت
به ننگِ دستبوسي تن نميداد
ز حيواني زبون، سلطان نميساخت
شهِ مغرور با تحقير پرسید
نمیترسی ز تیغ جانشکارم؟
تو كه در شأنِ من شعری نخواندي
جوابم گو سؤالي از تو دارم
بگو من چند ميارزم به عالم؟
مني كه تندَرم در تيغبازي
مني كه بشكنم با هیبت خود
شكوهِ سرو را در سرفرازي
جوان با خشمِ پنهان گفت ای شاه!
وجود تو به صد دِرهم بیارزد
سپس نجواكنان در زير لب گفت
ولي مرگت به يك عالَم بیارزد
شهِ بيدادگر از خشم غريد
چه هذياني چه هذياني چه هذيان!
كمربندم به صد دِرهم مي ارزد !
وجودم بر جهاني لعلِ رخشان!
جوان از نِخوتِ شاهِ سيهكار
چو موجِ سركشِ توفان برآشفت
چو كوه افراشت سَروِ قامتش را
به سلطان ستمپرورچنين گفت:
كمربند تو منظور است، ليكن
وجود تو به خاشاكي نيرزد!
وجودي كز سياهيها سرشتهست
به مشتِ خاكِ ناپاكي نيرزد!
تو اي از خاك تا ايوان افلاك
ستون از كُشتهها بنيادكرده
بگو كي سير خواهي گشت، کفتار؟!
زخونِ کُشتههای بادكرده
سيهدل! در طلسم شومِ پندار
جهان را در نگينِ خونگرفتي
سوارِ فرشِ آهِ سوگواران
به معراجي عبث، گردون گرفتي
سيهدل! تا به كي بايد بنوشي
گلاب از زخمِ گلهای شكفته
چه سرهايي، كه از خشم تو بر دار !
چه تنهايي، كه در تابوت خفته!
سرِ سبزي اگر ديدي بريدي
مگر اين است رسمِ تاجداري؟
هراس از نالهی خونيندلان كن
كه روزي وامِ سنگين، ميگزاري
اگر پيرِ سپيد ابرويِ گردون
برافروزد شرارِ دادخواهي
زگردونْساييِ كاخِ بلندت
چه ميماند به جز دود سياهي؟
اگر «اسبِ» چموشِ كينهجویان
ره «پيلِ» جنونت را ببندد
«رخ»ات گردد «سياه» اي مَردِ بد«كيش»
به ننگِ «ماتي»ات عالم بخندد
شما اي تيغبازان! ننگتان باد
كه اين ديوِ سيه را ميپرستيد
براي حفظ اين تنديسِتزوير
به لبهايِ حقيقت، قفل بستيد
شما اي شب پرستان! مرگتان باد
سرِ خورشيدجويان را بريديد
به جانبداريِ اين ياوهپرداز
زبان راستگويان را بريديد
***
سكوتي مرگزا با رنگِ حيرت
به بزم كاسهليسان، وحشت انگيخت
دل شادِ سيهمستان فروريخت
نَفَسها از صليبِ سينه آويخت
بناگه پوستينپوشي، كهنسال
ز جا برجَست چون سنگ از فلاخن
بگفتا اي جوان برخيز و خود را
به پايِ قبلهی عالم بيفكن
مگر نشنيدهاي از آسمانها؟
جسارت برخداوندان، گناه است!
شهنشه سايهی نورالهيست!
به گفتارم خداي من گواه است!
زبانِ سرخ را بايد بريدن
زبانِ آتشين، خاموش بايد
به جُرم سركشي بايد بسوزي
كه سروِ سركشآتشپوش بايد
جوان، رگبارِ نفرتبارِ «تُف» را
به چرکینْ صورت آن پیر پاشید
كه ناگه تيغِ زهرآگينِ جلاد
سرِ سبزِ جوان را از تنش چيد
هميشه رسم عصيانها چنین است
يكي بايد بپاخيزد، بميرد
به ويران كردنِ كاخِ ستمكيش
سپاه از خون برانگيزد، بميرد
حسن اسدی " شبدیز