سیمرغ ـ (ترکیببند)
میدرخشد تنِ شبتابِ ریاپرور شب
میدمد خونِ ریا، در رگِ خوشباور شب
جغد نفرین شده با مرگِ شباهنگ سرور
بادهی شور به سر میکشد از ساغر شب
موجِ لبخند اهورایِ سَحر میشکند
در هیاهویِ هیولایِ فغانْگستر شب
قلعهی سنگی خورشید به خود میلرزد
از هراسِ نفس لشکرِ ویرانگر شب
اینهمه، فتنه ز تاراج سپهدارِ شب است
تاجِ تاراج نهادهست فلک بر سر شب
اختران در کفنِ دلهره، جان میبازند
خون مهتاب فرومیچکد از خنجر شب
چون دلِ زخمیِ «شبدیز» به خود میپیچم
از نفسگیریِ زندانِ ملالآور شب
وحشتم نیست اگر سینهی من پاره شود
جگرم، قسمتِ هر هندِ جگرخواره شود
هر سپیدار در این باغ، چلیپا شده است
سایهی مرگ، همآغوشِ مسیحا شده است
اختران در غمِ مهتاب، به سر میکوبند
«زُهره» سرگشتهتر از روحِ یهودا شده است
بالِ ورزیدهی شهباز، به غارت رفته!
بالِ فرسودهی کرکس، پَرِ عنقا شده است!
موجِ مردابِ گِلاندودهی گندیده نَفَس
سینه بر سینهی شب سوده و دریا شده است
جگر چشمه، کباب است ببار ای باران!
دستِ گل، خشکترینْ شاخِ تمنّا شده است
کاش از خوابِ ملالآورِ شامِ آخر
مست برخیزم و گویند: که فردا شده است
کاش برخیزم و «شبدیز» بشارت بدهد
«قیس» دلسوخته، همخانهی «لیلا» شده است
سهم عشق است که این بادیه باران بخورد
باغِ سنّتشکنان، بادِ بهاران بخورد
بال سیمرغ شکستند کسی ناله نکرد
کس به اندازهی بال مگسی، ناله نکرد
آنکه دل در دلِ دریای محبت زده بود
از نفسگیریِ توفان، نفسی، ناله نکرد
عندلیبی که گلاب از لب گل مینوشید
از عطش سوخت به کنج قفسی، ناله نکرد
آنکه چون کاغذِ آتشزده، خاکستر شد
از شررگستریِ هیچ خسی، ناله نکرد
بادهنوشی که سپردارِ سیهمستان بود
زیر ارابهی مرگِ عسسی، ناله نکرد
آنکه از قافلهی بادهپرستان جاماند
نفسی در پی بانگِ جرسی، ناله نکرد
در غزلْسوزی پاییز به باغ «شبدیز»
غنچهای از غمِ بیدادرسیْ، ناله نکرد!
عشق یعنی که به رقص آمده در جامهی خون
پایِ پُرتاولِ دل، رویِ مغیلان جنون!
ماهنازکْدلم از مهر، ستروَن شدهاست
نگهش تيزتر از دشنهی دشمن شدهاست
به دلِ سوختهام گرمْنَفَس ميخندد
آذرخشيست كه آتشزنِ خرمن شدهاست!
باغِ ويران مرا ديدهی خونافشانيست
از بهاري كه خزانآورِ گلشن شدهاست!
دلم ازگردش وارونهی گردون، خوناست
دزد، داروغه، قلمسوز، قلمزن شدهاست
عشق، دل ميشکند، باده سبو ميشكند!
چكنم با ستمِ دوست؟ كه دشمن شدهاست!
بشكند بالِ تو اي مرغ سیهْبال هراس!
که به بالای سرم، سايهی شيون شدهاست
امشب آتشكدهی سينهی تنگِ «شبدیز»
آسمانْسوزتر از آهِ دلِ من شدهاست
نفسی، عشق ننوشم نفسم میگیرد
نفسم در تبِ تُندِ قفسم میگیرد
كوهي از تنگدلي، روي هم انباشتهام
بر سرش بيرقِ صد خاطره افراشتهام!
گلشنم گسترهی خارِمغيلان شدهاست
عاطفت كاشتهام دلهُره برداشتهام!
جُرمم اين است كه بيرنگتر ازآبِ زلال
سینهات را چمنِ عاطفه پنداشتهام!
چوبهی داری و همدست تبردارانی
ننگ من باد که در باغ، تو را کاشتهام!!
چشمه در چشمه، سهند و سبلان را گریانْد
زخمهایی که ز شمشیرِ تو برداشتهام!
چرخ زن، خونِ شرف را، به زمین ریز، برقص
من مگر سر به سرِ تیغ تو نگذاشتهام؟!
درس خوشباوری از مکتبِ «شبدیز» چه سود؟
آبِ آتشزده را دشتِ گل انگاشتهام!
وای تاوانِ گران داشت تو را داشتنم
عاطفت کاشتنم، دلهره برداشتنم
حسن اسدی " شبدیز