loading...
اشعار حسن اسدی ، شبدیز
سیدمجتبی محمدی بازدید : 25 دوشنبه 29 آبان 1396 نظرات (0)


جانشکار 

ز خنده‌های تو گلبانگِ ناز می‌آید
ز گریه‌های من آهِ نیاز می‌آید

کجا پناه بگیرم؟ که شعله‌های غمت
به سوی دلشدگان، جانگداز می‌آید

خیالِ ساده‌ی من بین! که مست و دستْ‌افشان
ز باده‌نوشیِ عشق تو باز می‌آید!

ز تیغْ‌‌بازی چشمت، امان نخواهم یافت
که جانشکارتر از تُرکتاز می‌آید

ز چاکِ سینه‌ی سُرخم، که دشت خاطره‌هاست
شمیمِ دلکشِ گل‌های راز می‌آید

ببین! که پیرهنِ خونْ‌طرازِ عشق و جنون
به قامتِ دل من، دلنواز می‌آید؟

بگو! که کُشته‌ی «شبدیز» را کفن نکند
فرشته‌ای که برای نماز می‌آید

 

حسن اسدی " شبدیز

 

سیدمجتبی محمدی بازدید : 16 دوشنبه 29 آبان 1396 نظرات (0)

 

غزل ایران

تا ز گلدشتِ خیالش عطر می‌نوشد تنم
قطره‌قطره، شهد گل می‌جوشد از پیراهنم

بندبندم جلوه‌گاهِ باغ رضوان می‌شود
صد چمن، گل می‌دهد هر خوشه‌ای از خرمنم

از فریبستان دلگیر هوس، دل‌کَنده‌ام
تیرگی را برنمی‌تابَد چراغ روشنم

مشعلی دارم فروزان‌تر، ز تیغ آفتاب
ای شب وحشت! به گیسوی بلندت می‌زنم

سینه‌چاکان، بسکه در راهش به خاک افتاده‌‌اند
تا دلم را زیر پایش افکنم، جان می‌کَنم

ابرِ چشمانِ من از ابرِ تو، بارانی‌تر است
آسمان! دریای شورانگیز دارد دامنم

باغبان پیر عشقم شیره‌ی احساس من
می‌خزد در کوچه‌ی آوندهای گلشنم

عشق دامنگیر ایران، خاکسارم کرده‌است
شاعری بی‌مرزم اما، خاکبوس میهنم

آنچنان «شبدیز» دریای محبت گشته است
جان می‌افشاند برای دوستی با دشمنم


حسن اسدی " شبدیز

 

 

سیدمجتبی محمدی بازدید : 21 دوشنبه 29 آبان 1396 نظرات (0)


گل به‌سرمي‌پروراند

گل به سرمي‌‌‌‌‌‌پرورانَد آرزوي ديدنت را 
تا به نوشیدن نشیند باده‌ی خندیدنت را

مثل سرو سبزقامت تا فلک سر برفرازد 
هر نهالی گر بپوشد خرقه‌ی بالیدنت را

در سپهر از شرمساری ، گوشه‌ی غم می‌گزیند
ماه تابان، گر ببیند ماه من! تابيدنت را

اخترِ نام من ازخورشيد بالاتر نشیند!
بشنوم گر از زبانت «عشق من ناميدنت» را

کهکشان در کهکشان گوهر می‌افشاند به پایت
عرش اگر آیینه بندد عشوه‌ی رقصيدنت را

چرخ زن دامن برافشان هفت گردون را بلرزان
بر سر آفاق بنشان پرچم روییدنت را

دست لرزان دل از من، دامن طنازی از تو 
وای... هرگز برنتابم «دامن از من چيدنت» را

کی توان با كلك «شبدیز» آه . . . بی‌پروا كشيدن
بر حریر خواب‌هايم نازِ آراميدنت را


حسن اسدی " شبدیز

سیدمجتبی محمدی بازدید : 17 دوشنبه 29 آبان 1396 نظرات (0)


آخرين ديدار

دستم از دامان گلپوش تو خالی مانده‌است
از بهارستان آغوشت، خيالی مانده‌است

رفته‌ای از دستم امّا بوسه‌باران می‌کنم
نقش پايت را که بر گلهای قالی مانده‌است

رفته‌ای با کاروانِ لاله‌رویان بهار
چهره‌ی زرد مرا، گَرد ملالی مانده‌است

بی ‌تو گل‌های تبسم بر لبم خشکیده‌اند
دشت احساسم اسیر خشکسالی مانده‌است

رفتی و گفتی بهاران بازمی‌گردد مگر
بی‌تو در گردیدنِ این چرخ، حالی مانده است؟!

کی تواند هیبتِ سنگین شب را بشکند؟
قرص مهتابی که از جانش هلالی مانده‌است!

شبچراغی رو به پایانم، به دیدارم بیا!
رفتن «شبدیز» را اندک مجالی مانده‌است!


حسن اسدی " شبدیز

سیدمجتبی محمدی بازدید : 25 دوشنبه 29 آبان 1396 نظرات (0)


گفتم آري . . .


گفت: اي شاعر دلي ديوانه داري؟ گفتم آري
گفت در زنجير زلفم مي‌گذاري؟ گفتم آري

ناگهان گيسو پريشان كرد و با افسونگري گفت: 
دوست داري اين پريشان‌ْروزگاري؟ گفتم آري

شعله، در چشم خمارش موج زد آتش‌گرفتم
گفت: جان در موج آتش مي‌سپاري؟ گفتم آري

گفت: مي‌داني اگر از ساغر عشقم بنوشي
تشنه‌تر خواهي ‌شد از اين ميگساري؟ گفتم آري

گفت: هر شب با خيال چهره‌ی مهتابيِ من 
اشك مي‌افشاني اختر مي‌شماري؟ گفتم آري

گفت اگر در عشقبازي از تو خواهم جان ببازي
مرگ را بر سينه‌ی خود مي‌فشاري؟ گفتم آري

گفتم امّا، ازفغانِ آسمانسوزم حذركن!
خنده‌زد: آتشفشان درسينه داري؟ گفتم آري

خنده‌ی مستانه‌اش از خواب شيرينم برانگيخت
خلوتم پُر بود از پژواكِ «...آري...گفتم آري...»

 

حسن اسدی " شبدیز

سیدمجتبی محمدی بازدید : 28 دوشنبه 29 آبان 1396 نظرات (0)

 

غزل سیاه
«آنقدر خاطره دارم كه گويي هزارساله‌ام»
غزل سياه

 

من خاكْ‌سرشتِ آتش‌ْآميزم، لبريزترين‌پياله، يعني من
از خاطره از شراب، لبريزم، اين پيرِ هزارساله، يعني من

من شيرة جانِ تاك مي‌دوشم، در هالة اضطراب مي‌نوشم
در تاب‌وتبِ سكوت مي‌جوشم، در ناي سكوت، ناله يعني من

پیدا شده از دلِ فراموشان، تنديس نفيسي از قدح‌نوشان
در چينة قرن سردِ خاموشان، گويايي استحاله، يعني من

در تنگيِ دخمة نفسگيرم، هر لحظه هزار بار مي‌ميرم
زنجير، تنيده روي زنجيرم، زنداني تنگچاله، يعني من

چونان افقِ نگاه غمبارم، ازگرية انتظار سرشارم
برچهرة زرد عشق مي‌بارم، برچهرة زرد، ژاله يعني من

هردم كه خزان، قيامتي انگيخت، صد مرغ، ز دار شاخه‌اي آويخت
هر لحظه كه مرگ، خنجري آهيخت، بر خاكْ‌فتاده لاله،يعني من

از دفتر خاطرات خود بركَن، آهسته مچاله كن به دورافكن
ای پنجة روزگار ای دشمن، چرکین ورق مچاله، یعنی من


حسن اسدی " شبدیز

سیدمجتبی محمدی بازدید : 23 شنبه 27 آبان 1396 نظرات (0)


نازبانو

خنده‌هایت با غزل‌هایم می‌آمیزد بخند
شور شاعر ماندنم را برمی‌انگیزد بخند

تا تبسم می‌کنی انگار، گیسوی نسیم 
در شبستانم غبار نور می‌بیزد بخند

عشق من!‌ بانوی جنگل‌های سرسبز خیال
از نفس‌هایت شمیم یاس می‌خیزد بخند

از نگاه نیم‌خوابت باده‌ی افسونگری
از لبانت غنچة احساس می‌ریزد بخند

نازبانو! حسرت لبخند شورانگیز تو 
چلچراغ اشکم از مژگان می‌آویزد بخند

قهرمان شهر خاکسترنشینانم مکن
قهر تو آشوبی از آتش می‌انگیزد بخند

تشنة یک بوسه‌ام آه از لب خاموش تو
گر بپرهیزد فروچین گر نپرهیزد بخند


حسن اسدی " شبدیز

سیدمجتبی محمدی بازدید : 19 شنبه 27 آبان 1396 نظرات (0)


گلاب نفس
به پسرم «سامان»

گلاب نفس
**
در شب آمدنت خاطره‌باران شده‌ام
به چراغانيِ چشمان تو مهمان شده‌ام

دل من، غمزده از بي‌سروساماني بود
با گلاب نفس‌ات صاحب «سامان» شده‌ام

«سمن» از شيطنت‌اش چر‌خ‌زنان مي‌رقصد
غرق سرزندگي از چرخش دوران شده‌ام

مادرت روشنيِ آينه در دل دارد
روزگاري‌ست که من آينه‌گردان شده‌ام

در خزان ، حسرت گل، روح مرا مي‌آزرد
با گل روي تو گلپوش و گل‌افشان شده‌ام

دستم از دامن گلخند تو کوتاه مباد
پشت گلخند تو از دلهره، پنهان شده‌ام

نفسِ ناز تو نازم که در اين همنفسي
نغمه‌پردازترينْ مرغ گلستان شده‌ام

 

حسن اسدی " شبدیز

سیدمجتبی محمدی بازدید : 20 شنبه 27 آبان 1396 نظرات (0)


آب آتش گرفت

ناله‌ام در چاه آب افتاد، آب آتش گرفت
آه من تا آسمان پَر زد سحاب آتش گرفت

ماه نو در قله‌ی شب، از نفس افتاده بود
پلک وا کردی نگاهِ ماهتاب آتش گرفت

چشم‌هایت چیره شد بر کشور آرامشم
دشت رنگین خیال و قصر خواب آتش گرفت

در تب تند نفس‌هایت، کدامین شعله بود
تا زدی لب‌برلب ساغر، شراب آتش گرفت

سینه‌ام در حسرت بارانِ مهرت می‌گداخت
‌قطره‌ای بر من نباریدی سراب آتش گرفت

در هوای سردِ ساحل، اشکِ آتشناکِِ من 
بر لب دریا فروغلتید آب آتش گرفت

بوسه زد «شبدیز» بر زلف سیاهت در خیال
از حسد در خواب، زلفِ آٰفتاب آتش گرفت


حسن اسدی " شبدیز

 

 

درباره ما
چشم‌اندازي از فعاليت ادبي حسن اسدي «شبديز» شاعر نوپرداز معاصر حسن اسدي «شبديز» در سال 1336 در شهرستان سراب آذربايجان‌شرقي شهري كه در زمستانش بار سنگين برف و عذاب سرما صلابت شانه‌ها را مي‌فرسايد و در تابستان خنده‌‌ي لاله‌هاي وحشي‌اش گستره‌ي دامانش را مي‌آرايد پا به عرصه‌ي زندگي نهاد و در كوچه‌هاي ساكت و غم‌آلود شهرش كه مظهر فقر و حرمان بود با احساس كودكانه پاگرفت و بزرگ شد بعد از اتمام تحصيلات دوره‌ي ابتدايي و متوسطه وارد دانشگاه تبريز و در رشته‌ي بيولوژي (زيست‌شناسي) با مدرك ليسانس فارغ‌التحصيل شد پس از سه سال تدريس در دبيرستانهاي سراب به تهران منتقل شد و فعاليت مطبوعاتي خود را كه از دوره‌ي دبيرستان آغاز كرده‌بود وسعت بخشيد و با اكثر مطبوعات و نشريات كشور همكاري تنگاتنگي را آغاز كرد . ايشان از كلاس چهارم ابتدايي سرودن شعر را آغاز كرد و با راهنمايي استادان دلسوز، مطالعه و ممارست را سرلوحه‌ي هنر خود قرارداد و با دقايق و ظرايف شعرهاي متقدمان آشنا شد پس از پختگي و وقوف كامل در شعر گرانسنگ قديم به مطالعه‌ي آثار معاصران روي آورد و از سال 1353 كه دانش‌آموزي بيش نبود شعرهاي خود را در اكثر نشريات كشور به چاپ رسانيد و از همان دوره‌ي نوجواني به عنوان يكي از شاعران كم‌گوي و گزيده‌گوي توسط اكثر مجلات و روزنامه‌ها مطرح شد . در سال 1357 مجموعه‌اي از آثار چاپ شده خود را به نام «شبتاب در يلدا» كه حاوي غزليات، چهار پاره‌ها شعرهاي آزاد و رباعي‌ها و دوبيتي‌هاي بود توسط «انتشارات داوريژ» منتشر كرد كه يكي از مجموعه‌هاي موفق آن روزگار بود . پس از انتشار آن مجموعه و همكاري با مطبوعات كشور در سال 1365 از تهران به شهر خودش بازگشت و بعلت پاره‌اي از مشكلات گوشه‌ي عزلت اختيار كرد و از مطبوعات بريد اما در سال 1371 دومين مجموعه‌ي شعر خود را تحت عنوان «تيشه‌ي عشق» توسط «انتشارات ياران» به زيور طبع آراست كه با استقبال بسيار گرم روبرو شد . در سال 1378 مجموعه‌ي شعري بنام «صداي شيون گلها» كه حاوي غزليات و چهارپاره‌هاي شاعر بود منتشر شد . در اوايل سال 1380 مجموعه شعري بنام «درفش آتش» شامل شعرهاي نيمايي و طرح‌هاي كوتاه توسط «نشر دالغا» چاپ و منتشر شد . در اواخر سال 1380 مجموعه شعري تحت عنوان «گونش پياله‌سي» يعني «پياله‌ي خورشيد»‌ شامل شعرهايي به زبان مادري شاعر (تركي) همراه با ترجمه به فارسي اشعار توسط «انتشارات دالغا» چاپ و منتشر شد . از آثار ديگر «شبديز» مجموعه‌هاي اشعاري با عناوين «گئتمك ايسته‌ييرسن» (اگر آهنگ رفتن داري) و«ياندير مكتوبلاريمي» (نامه‌هايم را بسوزان) از آثار شاعر بزرگ آذربايجان «نصرت كسمنلي» مي‌باشد كه با قلم بسيار زيبا و روان «شبديز» به فارسي برگردانده شده‌است . و نيز مجموعه‌ي شعري تحت عنوان «بالتاسسي» (صداي تبر) كه از آثار شاعر ديگر آذربايجان «فيكرت قوجا» مي‌‌باشد با نثري شعر‌گونه با قلم «شبديز»‌ از زبان تركي به فارسي ترجمه شده است . آخرين اثر «شبديز» مجموعه شعري است به نام «بابك گل» حاوي طرح‌هاي كوتاه و شعرهاي نيمايي شاعر است كه در سال 1381 چاپ و منتشر شد . و هم اكنون سرگرم گردآوري وتنظيم شعرهاي سه ساله‌ي اخيرش مي‌باشد كه در مجموعه‌اي بنام «خنياگر نسيم» چاپ و منتشر خواهد شد . زندگينامه و برخي از شعرهاي ايشان در معتبرترين مجله‌ي ادبي ايتاليا ـ «Punto di vista» شماره‌ي 44 آوريل 2005 ـ چاپ شده است و قسمتي از ترجمه‌ها و شعرهاي تركي «شبديز» در جمهوري آذربايجان چاپ و منتشر شده است .
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 100
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 70
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 220
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 236
  • بازدید ماه : 342
  • بازدید سال : 1,420
  • بازدید کلی : 5,856