گیسوی غزل
درخشكنايِ جام شبستان، شراب ريز
سيمينْشراب، از قدحِ ماهتاب ريز
در پنجهی فريبِ عطش، غرق ظلمتيم
بارانی از ستاره به دشت ِسراب ريز
بشكن سحاب دلهره با تيغِ آذرخش
بر گستراكِ خاكِ عطشناك، آب ريز
گامِ شكيب، دامِ فريب است و انهدام
در زانوانِ خشمِ خروشان، شتاب ريز
بر شانههاي شبزدهی آسمان عشق
گيسويِ آفتابِ غزلهايِ ناب ريز
خاکسترِ جنازهی این شام تیره را
در جویبارِ تفزدهی آفتاب ريز
آنگاه زیرِ سایهی آرامشی زلال
در چشمهای خستهی «شبدیز»، خواب ریز
حسن اسدی " شبدیز