زنجيرها گسست
زنجيرها گسست اي دل، دلِ اسير
پيران، جوان شدندآه اي جوانِ پير
مگذار بيش از اين بيباوَرت كند
اهريمنِ هراس، اين سايهی حقير
دیریست بر تنت، شولايِ زخمهاست
تيغِ برهنه را، از دست غم بگير
بيداري بهار آنسوي لحظههاست
بايد كه بگذري، از خواب اين كوير
آزادگي، گلي چونان شقايق است
با عطر جانفزا، با رنگ دلپذير
ميبارد از فلق، شمشير آفتاب
داد سپيده را، از ديوِ شب بگير
گر سهمِ زيستن، در خود شكستن است
اي مرگ زنده باش، اي زندگي بمير
حسن اسدی " شبدیز